بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بنيتا

وضعيت اين روزهاى من

اين مدت كه ديگه مى مى نميخورى ،به شدت حساس وعصبى شدى ... وتقريبا اصلا پيش من نمياى .. ..... هر كارى دارى ميگى فقط مامان جون...... خوابت هم بسيار كم شده ،شبها خيلى دير وبه سختى ميخوابى ....... فقط توى تاب ميخوابى وبه محض اينكه مياريمت پايين بيدار ميشى ودوباره گريه ....... با اينكه طول شب چيزى نميخورى ،صبحانه هم نميخورى ...... شير پاستوريزه هم كه اصلا نميخورى ،فقط روزى ٢ تا بستنى ميخورى ،فعلا دلمون به همين خوشه....... اينقدر دختر مغرورى هستى كه در تمام اين مدت حتى يه بار هم تقاضاى مى مى نكردى يا كارهايى كه شنيدم بچه هاى ديگه ميكنن ولى همين كه عصبى شدى نشون ميده كه چقدر ناراحتى وشايد اين سكوتت بيشتر باعث عذاب...
21 تير 1393

و اما ترك .......

  الان دقيقا ٤٠ساعته كه شما شير نخوردى . ديشب بعداز اينكه پست گذاشتم ،شما از خواب بيدار شدى وشروع كردى به گريه ،اينقدر وحشتناك گريه ميكردى كه تصميم گرفتم بهت شير بدم ،ولى باباجون با وجود خستگى همراه مامان جون شما رو بردن بيرون واينقدر توى خيابون گشتن تا شما خوابيدى . امروز خدارو شكر خيلى بهتر بودى ،البته خوابت خيلى كم شده ،والبته خيييييييييللللللللى خييييييييلللللى مظلوم تر از هميشه . وقتى به چهره معصومت نگاه ميكنم ،حسابى دچار عذاب وجدان ميشم . امشب قبل از خواب گفتى :مامان مى مى ميدى  گفتم :مامان جون مى مى اوف شده  گفتى باشه  وديگه سراغى ازش نگرفتى ورفتى توى تاب تا وقتى كه خوابت گرفت...
13 تير 1393

روز چهارم پروسه از شير گرفتن

  ديشب هم موقع خواب اينقدر گريه كردى كه باز تسليم شدم ، امروز موقع خواب بعداز ظهر بيش از اندازه بى تابى كردى ،شايد به حاطر اينكه امروز بيرون نرفته بوديم وزياد خسته نبودى ، به هيچ عنوان هم بغلم نميومدى وميگفتى فقط مامان جون ..... وقتى رفتى بغل مامان جون من هم خوابم برد ،موقعى كه بيدار شدم ديدم شما خوابيدى . طفلكى مامان جون با وجوديكه روزه است هر كارى ميگى انجام ميدم ،ميدونم كه حسابى خسته ميشه ..... البته باباجون هم وقتى شب خسته از سر كار مياد ،بقيه زحمتات ميوفته روى دوشش.... خلاصه تا شب مشكلى نداشتى ...... تا وقت خواب كه تقريبا يه نيم ساعتى گريه كردى وبعدش گفتى  ...
12 تير 1393

روز سوم پروسه از شير گرفتن

امروز خوشبختانه از صبح هيچ تقاضايى براى شير خوردن نداشتى ،بعداز ظهر هم با مامان جون وخاله جون رفتيم امامزاده حسين براى زيارت  به دختر عمه ام هم زنگ زدم كه بيان تا شما با دخترهاش كه رابطه ى خوبى باهاشون داشتى سرت گرم بشه وخوش بگذرونى ، اما اصلا حوصله نداشتى وباهاشون بازى نميكردى كه هيچ ،همش ميگفتى مامان دعواشون كن  راستش خودمم اصلا حال وحوصله ندارم وكاملا داغونم  وقت برگشتن يه كمى بهونه گرفتى ،اما خيلى زود بخاطر خستگى بيش از اندازه خوابت برد وتقريبا يه ساعت خوابيدى بدون اينكه شير بخورى واين يعنى يه قدم بسوى موفقيت  توى امامزاده كلى براى خودم وشما دعاى صبر كردم ،اميدوارم خدا كمك كنه تا راحت ...
10 تير 1393

روز دوم پروسه از شير گرفتن

اينطور كه بوش مياد نميتونم از شير بگيرمت .ديشب كه وقت خواب اينقدر گريه كردى تا بالاخره تسليم شدم  امروز هم از ساعت ٦صبح بيدار شدى (تا حالا سابقه نداشت) ،بهونه كه شير ميخوام ،سرت رو گرم كردم وبهت شير ندادم ،بعدش با مامان جون رفتيم بيرون تا شايد خسته بشى وبخوابى  ،ولى فايده نداشت ،كلى اب بازى كردى ولى باز هم از خواب خبرى نبود  البته خوابت كه ميومد ولى نميخوابيدى تا ساعت ٣ بعداز ظهر كه ديگه خونه رو گذاشتى رو سرت ،هر چى صحبت هم باهات ميكردم قانع نشدى  دوباره بردمت بيرون براى خريد ،بعدش هم پارك رفتيم  از لحظه اى كه وارد خونه شديم دوباره بهونه گيريت شروع شد ،هر جور بود تا ساعت ٩تحمل كردى  ولى...
9 تير 1393

روز اول پروسه از شيرگرفتن

الان چند روزه كه دوباره بد غذاييت شروع شده ،وشايد در طول روز يك وعده غذا بخورى  وقتى صبحانه نخوردى ،ديگه صبرم تموم شد ودر يه لحظه تصميم گرفتم كه ديگه بهت شير ندم  همونطور كه دنبالم گريه ميكردى وميگفتى مامان مى مى ميخوام ،رفتم تو اشپزخونه وطورى كه نبينى به سينه ام رب انار زدم و دوباره برگشتم وبهت گفتم بيا شير بخور  وقتى من رو تو اون وضعيت ديدى ،با تعجب نگاه ميكردى ،بعدش پرسيدى مامان چى شده؟؟گفتم :مى مى اوف شده ، بيا مى مى بخور ،گفتى مامان بهم مى مى نده ،من رو ببر پيش مامان بزرگ  اول غذا خوردى ،بعد عم رفتى پايين ، تا بعداز ظهر وموقع خواب كه هر كارى كردم نخوابيدى ،خيلى اعصابم بهم ريخته ووقتى قي...
8 تير 1393

خوش گذرونى

    پنجشنبه شب همه براى شام اومدن خونه ما ،حسابى شيطونى كردى وخوش گذروندى  تمام اسباب بازيهات رو تو كل خونه پخش كردى ،شب هم بخاطر اينكه يه موقع پرهام نره نميخوابيدى تا وقتيكه فهميدى پرهام شب ميمونه وبعد با خيال راحت خوابيدى      جمعه خونه عمه سودى بوديم ،شما عاشق اكواريومشون شده بودى واز جلوش تكون نميخوردى   شنبه بازى فوتبال جام جهانى برزيل بين تيم هاى ايران وارژانتين بود همه براى ديدن بازى رفتيم خونه عمه سورى ،خيلى خوش گذشت ولى شما از جيغ و دادهاى گاه وبيگاه جمع ترسيده بودى وهمش تو اتاق نشسته بودى وبه بابا هم اجازه نميدادى كه بياد وبازى رو ببينه  ...
1 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد